غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهای که تهی بود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه که قلک نداشت، خواهدرفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهدرفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ،که نبود، از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگسنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیامبستن و الله اکبرم آنجاست
شکستهبالیام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بته مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشهتان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشهتان
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ!، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
شاعر:محمد کاظم کاظمی
بیا دمبوره بی تو ام دم برید هجوم خزان شاخ و برگم برید
زآتش تب ارغوانی بیار کهن نغمه ای بامیانی بیار
که تا سردهم قصه ای نام و ننگ بسوزم رگ و ریشه ای خاروسنگ
بیا دمبوره قصه ای ساز کن سری عقده های کهن باز کن
بخوان مخته ای از بهار و خزان به اسطوره ای کوه چهل دختران
بیا پخته کن این گل خام را بزن پنجه های دل آرام را
چو شب کرد آهنگ نابودیت بر آور ز دل لحن داودیت
بیا امشب آهنگ دیگر بزن کمی هم به آئین صفدر بزن
بزن تا دو دستت ریا رو شود که ایمان من آهنین خو شود
من امشب ز رنگ و ریا خسته ام ز تسبیح و تیغ و طلا خسته ام
من این زهر از جام دین خورده ام ز فتوا فروشان کمین خورده ام
بیا دمبوره سینه تنگ آمده شب این بار با هفت رنگ آمده
صدای تو یعنی زمین تنگ نیست مدام آسمان طاق یک رنگ نیست
تو یعنی که نور صدا زنده است خدا زنده است و صدا زنده است
بـاز هـوای سـحــرم آرزوســــت
خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت
شـکـوه ی غـربـت نـبـرم ایـن زمـان
دسـت تـــو و روی تـو ام آرزوســت
خـسـتـه ام از دیـدن ایـن شـوره زار
چـشـم شـقـایـق نـگـرم آرزوســـت
واقـعـه ی دیـــدن روی تـــــو را
ثـانـیـه ای بـیـشـتـرم آرزوسـت
جـلـوه ی ایـن مـاه نـکـو را بـبـیـن
رنـگ و رخ و روی تـو ام آرزوسـت
ایـن شـب قـدر اسـت کـه مـا بـا همیـم؟
مـن شـب قـــــدری دگــــرم آرزوســـت
حـسِّ تـو را مـی کنم ای جـان مـن
عـزلـت بـیـتـی دگــــرم آرزوســــت
خـانـه ی عـشـِاق مـهـاجـر کـجـاست؟
در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوســـت
حـسـرت دل بـارد از ایـن شـعـر مـن
جـام مـیـی در حـرمـــم آرزوســـــت
کودکی کوزهای شکت و گریست
که: مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم، اوستاد اگر پرسد؟
کوزه آب از اوست از من نیست
زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست
چه کنم، گر طلب کند طاوان؟
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد؟
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه می دیدم
حیف! دل را شکاف و رزون نیست
چیزها دیده و نخواستهام
دل من هم دل است، آهن نیست
روی مادر ندیدهام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست
کودکان گریه می کنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من که مادر من نیست
کودکی گفت: «مسکن تو کجاست؟»
گفتم: «آنجا که هیچ مسکن نیست!»
درسهایم نخوانده مانده تمام
چه کنم؟ در چراغ، روغن نیست
همه گویند: «پیش من منشین»
هیچ بهر من نشیمن نیست
نزد استاد فرش رفتم و گفت:
« در تو فرسوده فهم این فن نیست»
اوستادم نهاد روح بر سر:
که چو تو هیچ طفل کودن نیست
چه کنم؟ خانه زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست!
خوبه کم کم داره حساب کار دستم میاد