بـاز هـوای سـحــرم آرزوســــت
خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت
شـکـوه ی غـربـت نـبـرم ایـن زمـان
دسـت تـــو و روی تـو ام آرزوســت
خـسـتـه ام از دیـدن ایـن شـوره زار
چـشـم شـقـایـق نـگـرم آرزوســـت
واقـعـه ی دیـــدن روی تـــــو را
ثـانـیـه ای بـیـشـتـرم آرزوسـت
جـلـوه ی ایـن مـاه نـکـو را بـبـیـن
رنـگ و رخ و روی تـو ام آرزوسـت
ایـن شـب قـدر اسـت کـه مـا بـا همیـم؟
مـن شـب قـــــدری دگــــرم آرزوســـت
حـسِّ تـو را مـی کنم ای جـان مـن
عـزلـت بـیـتـی دگــــرم آرزوســــت
خـانـه ی عـشـِاق مـهـاجـر کـجـاست؟
در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوســـت
حـسـرت دل بـارد از ایـن شـعـر مـن
جـام مـیـی در حـرمـــم آرزوســـــت
کودکی کوزهای شکت و گریست
که: مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم، اوستاد اگر پرسد؟
کوزه آب از اوست از من نیست
زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست
چه کنم، گر طلب کند طاوان؟
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد؟
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه می دیدم
حیف! دل را شکاف و رزون نیست
چیزها دیده و نخواستهام
دل من هم دل است، آهن نیست
روی مادر ندیدهام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست
کودکان گریه می کنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من که مادر من نیست
کودکی گفت: «مسکن تو کجاست؟»
گفتم: «آنجا که هیچ مسکن نیست!»
درسهایم نخوانده مانده تمام
چه کنم؟ در چراغ، روغن نیست
همه گویند: «پیش من منشین»
هیچ بهر من نشیمن نیست
نزد استاد فرش رفتم و گفت:
« در تو فرسوده فهم این فن نیست»
اوستادم نهاد روح بر سر:
که چو تو هیچ طفل کودن نیست
چه کنم؟ خانه زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست!
خوبه کم کم داره حساب کار دستم میاد